سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خودت va خودم

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااای! دیگه مخم هنگ کرده! این خونه تکونی و امتحانا هر سال نفس آدم رو بند می یاره. آخه فقط همین ها که نیست مشکل این جاست که همیشه موقع خونه تکونی ها که میشه درد سرهای بنده هم شروع میشه البته از این لحاظ که هر دفعه که نوبت به تمیز کردن وسایل بنده میرسه، هرچیزی از هرجایی گم شده(از همه) اونجا پیدا میشه و حالا تا من بخوام بیام کلی قسم بخورم و  توضیح بدم که: آقا من اصلا از چیزی خبر ندارم، مگه کسی حرف آدم رو باور میکنه.
آخه یه عید نوروز هم که می خواد بیاد چه قدر دنگ و فنگ داره ها(بابا خوب اگه می خوای بیای زودتر بیا دیگه) فکر نکنم دیگه بهونه ای داشته باشم برای وسایل گم شده ی دیگه ای که قراره پیدا بشه. (در این مورد، نیازمند یاری سبزتان هستیم، لطفاً برای کمک هرچه سریع تر اقدام کنید ممنون می شویم).

« بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار     خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار »

پ.ن.1 عید همگی مبارک 

پ.ن.2 منم عیدی می خوام 

پ.ن.3      این هم عیدی من به شما 


نوشته شده در یکشنبه 87/12/25ساعت 12:34 صبح توسط زینب نظرات ( ) |

برای اونایی که همه رو دوست دارن و اونایی که با شنیدن یا خواندن جمله ی «همه را دوست بداریم» احساس کردند گمشده ی خودشونو پیدا کردند، اصلاً احتیاجی به دلیل نیست چون زیبای و جذابیت این نغمه اونقدر پرکشش و همراه با فطرت که بدون هیچ دلیل دیگه ای هم به دل می شینه.
احساس می کنم اگه بتونم همه رو دوست داشته باشم و همه منو دوست داشته باشند چه دنیای شیرین و ایده آلی می شه.
به نظرم این رؤیای شیرین اونقدر گواراست که «دوست داشتن همه» اصلا دلیل نمی خواد، ولی برای اطمینان دادن به قلب اونایی که هنوز به این مرحله نرسیدند باید بگم:
اول اینکه، ما انسانها همه از پرتو وجود یک خدا خلق شدیم و روح خدا نه فقط در آدم ابوالبشر، که تو یکایک انسانها دمیده شده و این خودش گویای این حقیقته که همه ی ما انسانا بدون کم و کاست اعضای یه خانواده ایم، توی یه نقطه به هم می رسیم و همه به او متصل می شیم پس جدایی توجیح پذیر نیست و انتخاب بعضی به بعضی دیگه هم جایز نیست.
بعدم اینکه: خدا هم اونایی رو دوست داره و می پسنده که من و تو، اهل بیتش یعنی تمامی خلق را دوست داشته باشیم و شادمان کنیم. بدون استثناء، بدون انتخاب.


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/7ساعت 4:20 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

در جایی خواندم:«زندگی زیباست، فقط کافیست چشم باز کرد و زیبایی های آن را دید» اکنون چشمانم باز است باز، باز اما هنوز در بهتم و نمی دانم پس چرا من آن ها را نمی بینم. این زندگی برایم همچون حاله ای مرگ آور شده. خود را به همه چیز باخته ام و از روزگار نا امید. در پی هر روز که می گذرد چشمان بی فرغم شاهد دردی دیگر است.
مناسبت ها، تولدها و همه از پی یکدیگر می گذرند و من همچنان مانده ام، همه چیز برایم زجر آور شده و تحمل هیچ شادی را ندارم . عرصه ای تنگ پیش رویم است.
سعی کرده ام خود را با دوستانم سرگرم کنم اما زمانی که در جمع آنها حضور پیدا می کنم به نحوی بی اختیار می گریزم، به کجا نمی دانم
دیگر از خانواده، دوستان، آشنایان از همه می گریزم. حضورشان برایم درد آور است. اما فقط اینها نبود من حتی از چشمان خود می گریزم، دیگر توان یارای هیچ چیز را ندارم، از خود بی خود و بی ذار، در پی همدمی در این دنیایی نامرد می گشتم اما دیگر نا امید دانه درد هایم را در وجودم می کشم و هر کدام را در اتاقی متروکه در دلم رها می کنم ولی اتاق ها  هم دیگر بر اثر زمان آنقدر خراب شده اند که درهای آنان تاب مقاومت در برابر آن ها را ندارد. حتی دستانم هم یاری ام نمی کنند اما هنوز در امید روزی هستم که کسی وجودم را درک کند نه اینکه چیزی را بر من تحمیل کند و یا با صحبتی ساده مرا به قعر دلم بکشاند و به سوی مرگ و فراموشی سوق دهد.


پ.ن.1 کلمات هم دیگر معنا و مفهوم واقعی خود را از دست داده اند.
پ.ن.2 زندگی از همان روز اول نفرین شده بود مانند شهری طاعون زده، سرد و بی روح، کشنده و زجر آور.


نوشته شده در جمعه 87/11/25ساعت 4:42 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

 

فرار شاه

شاه رفت


نوشته شده در یکشنبه 87/10/29ساعت 11:7 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

از باغچه های تشنه بپرس که باران کی خواهد آمد/ از گل که انتظار می کشد 

مولا جان…
یک عمر نامت را با خون نوشتم
یک عمر نامت را با اشک دیدم
یک عمر نامت را با زجه خواندم
به امید یک لحظه دیدارت

مولا جان…
دیگر صبری برایم نمانده
دیگر در این بدن خونی نمانده
دیگر در این چشمان اشکی نمانده

مولا جان…
چشمانم فریاد العطش می خوانند
دیگر صدایی از این حنجره بیرون نمی آید
این بدن شد همچون صحرای کربلایت

مولا جان…
تا کی، تا کی، تا چند عاشورای دیگر
به این چشمان وعده یک لحظه دیدارت را دهم؟
وعده آن کربلای معلایت را دهم؟

مولا جان…
آخر تو در آن صحرا چه کردی که چنین طوفانی به پا کردی؟
این چه طوفانی بود که عرش خداوند را لرزه و آسمانش را به گریه در آورد؟

مولا جان….

 

پ.ن.1 چند بیت بود از خودم

پ.ن.2 ما را از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید

پ.ن.3 التماس دعا


نوشته شده در پنج شنبه 87/10/19ساعت 1:21 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

میان این همه آب/ این همه آسمان/ فاصله مکرر می شود/ دلتنگ می شود ماهی 

امروز میان خاک های کویر                           
                                   دریایی خون شناور شد

                                                       امروز در این صحرای غربت                        
                                                                                          غریبی شهید شد
 امروز در این کربلا                                    
                           زینب بی برادر شد

                                                 امروز میان این دشت خون                             
                                                                                     رقیه بی پدر شد

 

            امروز در کربلا با مو لایم چه کردند                        
                                                  که این مردم را یک عمر گریان و نالان کردند

 پ.ن.1 این چند بیت رو خودم گفتم

پ.ن2 انشالله که آقا ابا عبدالله الحسین ازم قبول کنه

پ.ن.3 توی این روزها مارو هم از یاد نبرید، محتاج دعاتون هستم

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/10/18ساعت 11:46 صبح توسط زینب نظرات ( ) |

نوای دلگیر فلوتی تجزیه می شود زیر پلک چشمانم و چکه می کند در تمام تنم 

 

 باز هم نوبت محرم شد          و             زمزم دریایی از خون 

  باز هم نوبت محــــــرم شد        و         کربلا دریایی از اشک مردم  

 

پ.ن.1 این دو بیتی از خودم بود


نوشته شده در یکشنبه 87/10/15ساعت 7:37 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

قرار بود به بیمارستان بروم.
خیابان ها خلوت بودند و تنها در یکی از خیابانها به جز چند کودک در حال بازی و در طرفی دیگر چند جوان در حال قدم زدن چیزی به چشم نمی خورد. خیلی سریع به بیمارستان رسیدم. از ورودم به بیمارستان هنوز چند لحظه ایی بیش نگذشته بود که همهمه و سر و صدا اوج گرفت برگشتم و نگاهی به در بیمارستان انداختم، روی دست می آوردندش، بیهوش بود و خونین، همه آشفته و وحشت زده بودند؛ می گویند: «تصادف کرده»
دکتران و پرستاران دیگران را رها می کنند و دست به کار می شوند تا «مرگ آمده» را از در برانند؛ تشنجی تن مجروح را فرا می گیرد، ناگهان تنفّسش به «خرخر» تبدیل می شود، نباید خسته و کند شد لحظات مرگ است و زندگی این را همه می دانند؛ دستهای پر تجربه دکتر تنفس طبیعی را به او باز می گرداند، با لای پیشانی از چند جا شکافته و خون چون رودی طغیان کرده است. روی هم رفته صورتش پانزده بخیه خواهد خورد، دکتر نگاهی به چشمانش می اندازد، هیچ اثری از خونریزی مغزی نیست.
با خانواده اش تماس می گیرند؛ خانواده مجروح خیلی سریع آشفته و پریشان از راه می رسند؛  یکی از مسئولان آرامشان می کند و می گوید:" چیزی نیست، خدا را شکر خطر رفع شده، فقط یک احتمال کوچک." مادرش مانند مرغ پر کنده می ماند و مدام التماس می کند، بر سر و صورت خود می زند که بگذارند پسرش را ببیند اما گوش شنوایی نیست.
ناگهان یکی از پرستاران شتابزده به سوی دکتر می رود،
 می گوید: مجروحی را که الآن آوردید خونریزی مغزی کرده!
 محال بود.
 اما پرستار درست می گفت و یکی از چشمانش بزرگتر و دیگری کوچک شده بود. دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد.
دکتر سرش را به حالت تاسف تکان می دهد و می گوید:" حیف شد خیلی جوون بود."  دستور می دهد که سرم را خارج کنند و بگذارند که راحت تمام کند اما هنوز کسی باورش نمی شود، مشکل رفع شده بود اما حالا...
ناگهان به یاد جمله ای که یکی از کسانی که مجروح را آورده بود می افتم، می گفت:" هر چی خواهش کرده بود ولی مادرش بهش اجازه نداده بود بره جبهه آخه می گفت: «اگه تو طوریت بشه، من چکار کنم، یه عمر سوختم و ساختم و بچه بزرگ نکردم که داغش بمونه به دلم...» " 


نوشته شده در پنج شنبه 87/10/12ساعت 8:32 عصر توسط زینب نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت