سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خودت va خودم

قرار بود به بیمارستان بروم.
خیابان ها خلوت بودند و تنها در یکی از خیابانها به جز چند کودک در حال بازی و در طرفی دیگر چند جوان در حال قدم زدن چیزی به چشم نمی خورد. خیلی سریع به بیمارستان رسیدم. از ورودم به بیمارستان هنوز چند لحظه ایی بیش نگذشته بود که همهمه و سر و صدا اوج گرفت برگشتم و نگاهی به در بیمارستان انداختم، روی دست می آوردندش، بیهوش بود و خونین، همه آشفته و وحشت زده بودند؛ می گویند: «تصادف کرده»
دکتران و پرستاران دیگران را رها می کنند و دست به کار می شوند تا «مرگ آمده» را از در برانند؛ تشنجی تن مجروح را فرا می گیرد، ناگهان تنفّسش به «خرخر» تبدیل می شود، نباید خسته و کند شد لحظات مرگ است و زندگی این را همه می دانند؛ دستهای پر تجربه دکتر تنفس طبیعی را به او باز می گرداند، با لای پیشانی از چند جا شکافته و خون چون رودی طغیان کرده است. روی هم رفته صورتش پانزده بخیه خواهد خورد، دکتر نگاهی به چشمانش می اندازد، هیچ اثری از خونریزی مغزی نیست.
با خانواده اش تماس می گیرند؛ خانواده مجروح خیلی سریع آشفته و پریشان از راه می رسند؛  یکی از مسئولان آرامشان می کند و می گوید:" چیزی نیست، خدا را شکر خطر رفع شده، فقط یک احتمال کوچک." مادرش مانند مرغ پر کنده می ماند و مدام التماس می کند، بر سر و صورت خود می زند که بگذارند پسرش را ببیند اما گوش شنوایی نیست.
ناگهان یکی از پرستاران شتابزده به سوی دکتر می رود،
 می گوید: مجروحی را که الآن آوردید خونریزی مغزی کرده!
 محال بود.
 اما پرستار درست می گفت و یکی از چشمانش بزرگتر و دیگری کوچک شده بود. دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد.
دکتر سرش را به حالت تاسف تکان می دهد و می گوید:" حیف شد خیلی جوون بود."  دستور می دهد که سرم را خارج کنند و بگذارند که راحت تمام کند اما هنوز کسی باورش نمی شود، مشکل رفع شده بود اما حالا...
ناگهان به یاد جمله ای که یکی از کسانی که مجروح را آورده بود می افتم، می گفت:" هر چی خواهش کرده بود ولی مادرش بهش اجازه نداده بود بره جبهه آخه می گفت: «اگه تو طوریت بشه، من چکار کنم، یه عمر سوختم و ساختم و بچه بزرگ نکردم که داغش بمونه به دلم...» " 


نوشته شده در پنج شنبه 87/10/12ساعت 8:32 عصر توسط زینب نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت