در جایی خواندم:«زندگی زیباست، فقط کافیست چشم باز کرد و زیبایی های آن را دید» اکنون چشمانم باز است باز، باز اما هنوز در بهتم و نمی دانم پس چرا من آن ها را نمی بینم. این زندگی برایم همچون حاله ای مرگ آور شده. خود را به همه چیز باخته ام و از روزگار نا امید. در پی هر روز که می گذرد چشمان بی فرغم شاهد دردی دیگر است.
مناسبت ها، تولدها و همه از پی یکدیگر می گذرند و من همچنان مانده ام، همه چیز برایم زجر آور شده و تحمل هیچ شادی را ندارم . عرصه ای تنگ پیش رویم است.
سعی کرده ام خود را با دوستانم سرگرم کنم اما زمانی که در جمع آنها حضور پیدا می کنم به نحوی بی اختیار می گریزم، به کجا نمی دانم
دیگر از خانواده، دوستان، آشنایان از همه می گریزم. حضورشان برایم درد آور است. اما فقط اینها نبود من حتی از چشمان خود می گریزم، دیگر توان یارای هیچ چیز را ندارم، از خود بی خود و بی ذار، در پی همدمی در این دنیایی نامرد می گشتم اما دیگر نا امید دانه درد هایم را در وجودم می کشم و هر کدام را در اتاقی متروکه در دلم رها می کنم ولی اتاق ها هم دیگر بر اثر زمان آنقدر خراب شده اند که درهای آنان تاب مقاومت در برابر آن ها را ندارد. حتی دستانم هم یاری ام نمی کنند اما هنوز در امید روزی هستم که کسی وجودم را درک کند نه اینکه چیزی را بر من تحمیل کند و یا با صحبتی ساده مرا به قعر دلم بکشاند و به سوی مرگ و فراموشی سوق دهد.
پ.ن.1 کلمات هم دیگر معنا و مفهوم واقعی خود را از دست داده اند.
پ.ن.2 زندگی از همان روز اول نفرین شده بود مانند شهری طاعون زده، سرد و بی روح، کشنده و زجر آور.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |