خودت va خودم

 

 

 

این وبلاگ بسته شد


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 12:42 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

یک شب خوب تو اسمون…یک ستاره چشمک زنون…خندیدو گفت کنارتم تا اخرش تاپای جون…ستاره ی قشنگی بود.اروم و نازو مهربون…ستاره شد عشق منو منم شدم عاشق اون…اما زیادطول نکشید عشق منو ستاره جون…ماهه اومدستاره رو دزدیدو برد نامهربون… ستاره رفت با رفتنش منم شدم بی هم زبون… حالا شبا به یاد اون چشم میدوزم به اسمون

 


پ.ن1: چند وقتیه دلم برای خدا تنگ شده آخه یه مدت راهمو جدا کرده بودم

پ..ن2: نمی دونم ولی اگه الان تنهام بذاره واقعا ضربه ی سختی بهم می خوره

پ.ن3: بلاخره امتحانات تموم شد، داشتم دیوونه می شدم



نوشته شده در یکشنبه 89/10/26ساعت 7:44 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

امروز ....شنبه است. یادم نمی یاد امروز چند شنبه است. این روزها خیلی فکر می کنم، به چی؟ نمی دونم. فقط می دونم همش فکرو و هواس پرتی

همه چی تکراری شده. می رم مدرسه می یام اما حواسم نیست. فصل امتحانات شده اما من هنوز گاهی یادم نمی یاد که اون روز یا فردای اون روز چه درسی یا چه امتحانی دارم. همش وقتی می رسم یکی از این یکی از اون دیگه همه کلافه شدند از دستم بس که جواب سوال هام رو دادند که امروز چه درسی داریم چه امتحانی باید چی کار می کردیم.

مادرم بدجوری از دستم کلافه است، فکر کنم چند روزی می شه که دیگه با هیچ کدوم از دوستام حرفی نزدم. کلمات جای خودشونو دادند به حرکات سر و دست ها

دیگه یادم رفته کی بودم و چی بودم. حتی نمی دونم قراره که کی باشم

باید برم...برم دیدن یه کوچولوی تازه به متولد شده

ذهنم بدجوری درگیره (؟)


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/2ساعت 4:1 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

شب یلداست...

 و فردا اول دی ماه،


من امشب در میان کوچه های سرد و تنهایی...

 شب طولانی سرما،

 و مردان و زنان و کودکانی در میان کوچه ها،

 بی کس و تنها ...

 به سان کرم پیچاپیچ*، خانه شان بر دوش

 آرزوشان گاه، تنها یک پتو

 و گاهی نان سنگک، بی پنیر و بی کره، بی هیچ....

 گاه شاید روزها باشد که نانی هم نخورده اند

 کمی بالاتر از دیوار سرما در جنوب شهر

 میان خانه های گرم بالا شهر

 آدم ها کنار سفره ی یلدا

 میان سفره هاشان

 انار و پسته و آجیل

 هندوانه و لیمو و پرتقال

 فال حافظ و موسیقی و رقص و هیاهوو قیل و قال

 من اما خسته ام از این همه دوری و بی مهری

 از این فریاد

 من امشب ساختم جمعی

 تا بگیرم دست انسانهای کارتن خواب را آرام

 و بفشارم میان دستهای خویش

 در این شب

 شب یلدا، شب سرما

 من امشب می شوم:

 روشنی بخش خانه های کودکان و مردم بی کس

 و گرما بخش شب سرد زمستان شان

 من امشب می برم یک بسته گرم شب یلدا

 و لبخندی نشانم بر لبان کودکان و مردم خوابیده در سرما

 و اکنون می نویسم من:


 شب یلدا، شب زیبا، شب گرما




پ.ن: شب یلدای همگی دوستان مبارک

پ.ن: امید وارم زمستون خوبی باشه، التماس دعا(یه کم زیاد)



نوشته شده در سه شنبه 89/9/30ساعت 9:15 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

امروز دوباره اومدم پیشتون، که شاید یه کم این جا، با شما، سرحال بشم

امتحنات خسته ام کرده، فکر کنم تا حالا تنها روزی که امتحان نداشتیم روز اول مهر بود. 

تازه امتحانات پایانی اول داره شروع میشه

روزهام داره می گذره، اصلا حسشون نمی کنم، می یاند، می رند

با این همه امتحان و درس ولی حتی خیلی وقت ها نمی دونم چند شنبه است

از جو خونه مون خوشم نمی یاد به پنج شنبه که می رسم دلم می خواد زود جمعه بشه تا بتونم برم مدرسه

توی خونه عین مرده هام ، دلم می خواد تنها باشم، دوست داشتم با دوست هام برم بیرون

.......

توی خونه که کتاب دستم می گیرم کلافه می شم نمی تونم درس بخونم 

روحیه ام با خونواده ام نمی سازه

...

خیلی احساس خستگی و کسلی می کنم

کاش می شد همه چی رو عوض کرد


پ ن: وای   ببخشید خیلی با حرفام اذیت تون کردم  (حرف های نا امید کننده ای بود نه؟)

برام دعا کنید ... خیلی...

 عیدتون هم با این حرفهای من خراب شد شرمنده

عید همه گی مبارک


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/26ساعت 11:38 صبح توسط زینب نظرات ( ) |


خدیا نمی خوام کفر بگم ولی خیلی بی انصافی، اخه چی می خوای از جونم؟ چرا این قدر عذاب؟ چرا؟ منو بدون این که خودم بخوام اسیر این دنیای بی رحم کردی! آخه به چه جرمی؟ خدایا!

 کاش حداقل یه روز خودت رو می ذاشتی جای یکی از بندگانت و می دیدی اونقدرها هم این زندگی ساده نیست، خدایا! نیست!

اگه یه روز از اون بالا می یومدی پایین، اونوقت مجبور می شدی لباس فقر بپوشی و برای یه تکیه نون اجازه می دادی غرورت زیر پای هر نامردی له بشه و بعد از همه ی این ها تازه شب خسته و گرسنه برگردی خونه/ خونه که نه یه...

اون وقت تو هم باشی به زمین و آسمون کفر می گی، نمی گی؟

خدایا! اگه تو هم تو گرمای تابستون که عرق از سر و روی آدم می باره مجبور می شدی گوشه خیابون بشینی و بدنت رو از گرما روی یه تیکه سایه کوچیک روی دیوار بچسبونی و از تشنگی لبت رو روی یه کاسه ی مسی قیری بذاری برای ذره ای آب// و اونوقت یه کم اون ور تر ساختمون های مرمری ببینی و تمام حس و وجودت برای یه سکه زیر و رو بشه/    

تو هم باشی به زمین و آسمون کفرمی گی، نمیگی؟


خدایا! اگه یه روز انسان بشی و بتونی از حال بنده هات باخبر بشی خودت هم پشیمون می شی از این داستان، از خلقت، از بودن، از بدعت/

خدایا تو مسئولی// تو می دونی انسان بودن و موندن توی این دنیا چه قدر سخته، چه زجری می کشه اون کسی که انسانه و سرشار از احساسه.


البته که زندگی ساده نیست و ما باید با کشیدن یه خط کسری اونو ساده کنیم؛ ولی توی قانون کسر هم به همین راحتی نمی شه هر جایی خط کسری گذاشت؛ باید اون طرف معادله هم ساده بشه تا بشه این طرف رو هم ساده کرد، پس با این حساب...


چه روزگاریه/ همیشه ماربزرگم می شینه و می گه خوش به حال تون جوونین و خوش وغمی ندارین ولی حالا که می بینم انگارغم های این دوره ها برای آدم خیلی بدتره ، آدم رو می سوزونه.


زندگیم شده یه فریاد ولی انگار صدام در نمی یاد . نمی ذاره تموم بشه


جرم من رها شده، دیوانه بودن است با هرچه جز نگاه تو بیگانه بودن است منظور من ازین همه آواره زیستن با برق چشمهای تو همخانه بودن است





پ.ن1: سلام دوستان? خوبید? مثل این که خیلی همه جا خلوت شده یا به خاطر مهر ماهه!

پ.ن2: نمی دونم چرا امسال این طوری شدم? هر چی فکر می کنم من با اون همه جنب و جوشم و شیطونی هام که حتی کسی فکرشو نمی کرد که روزی بیاد و من شیطونی نکرده باشم و جایی رو به هم نزده باشم اما امسال خیلی یکدفعه ساکت شدم? به سختی حرف می زنم? می خندم و شوخی می کنم ؛ نمی دونم چرا ولی این مسئله داره زجرم می ده

پ.ن3: کاش دوباره همون بچه شیطون و خرابکار می شدم

پ.ن4: وای خدا جون دارم افسرده می شم ؛ برام دعا کنید



نوشته شده در پنج شنبه 89/7/22ساعت 8:3 عصر توسط زینب نظرات ( ) |


سهم من از خوشبختی تنها مقداری رنگ های جور واجور است که مرا با آن رنگ آمیزی کرده اند،

وذهنی آشفته، ذهن من آکنده از چیز های حجیم ونامفهوم است اما همانند دایره می ماند


پریشانم؛به قله که می رسم باور نمی کنم

می دانم این دایره سرگردان می چرخد و اوجم را وارونه می کند


در این بین این را هم میدانم که،

چشم های من دیوانه اند 

چشم های من حلزون های در خود فرو رفته اند

ما در این زندگی، در این خانه، همه با هم تکانی می خوریم

همه با هم سقوط می کنیم

ما یا خوابیم

یا دیوانه ایم


بر می خیزم و اقیانوسی می کشم و خود را ماهی فرض می کنم،

که شاید آن موقع هیچ گاه دیگر گریه نمی کردیم

اما

تکانی می خورم

و به یاد می آورم

چشمانم دیوانه اند  


من در این خانه با گذشت سالهای زیاد هنوز هم سر می کنم در کنار این صداها، این بوهای غریب و در کنار سایه های غریبی که به رنگشان در آمده ام و با بغضی که سالها بر روی هم انباشته می شود

این جا

خانه کوچک تاریکی است که من در آن گم شده ام


              من در این دنیای دیوانه با دیوانگی همچون دیوانه ای سرگردانم




پ.ن: 1- دوباره اومدم تا یه کم جا رو بگیرم تا دوباره مزاحمتون بشم

        2- کمکم کنید تا منم پیشتون بمونم 

        3- تا با هم بمونیم

        4- سعی می کنم دیگه بدقولی نکنم () و نرم خوبه(شرمنده)






نوشته شده در دوشنبه 89/6/22ساعت 10:0 عصر توسط زینب نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت